مليكامليكا، تا این لحظه: 16 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

مليكاي ناز ما

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختركم اين روزهاي آخر اسفند روزهاي سختي رو با هم گذرونديم  چه، روزي كه حدس زدم مشكل پيدا كردي چه اون روزي كه بابات جواب آزمايشت رو پشت تلفن برام خوند و فهميديم عفونت ادراري داري و كلي غصه خوردم برديمت دكتر اطفال و برات اسكن هسته اي از كليه نوشت. از دايي پرسيديم و گفت مزاياي اين اسكن براي تو صد در صد بيشتر از معايبش هست و واسه همين 5 شنبه اي كه گذشت رفتيم بيمارستان. شب قبلش سعي كردم برات توضيح بدم كه فرداش قراره چه اتفاقي بيفته اما تا جايي گفتم كه خيلي نترسي صبح سه نفري رفتيم بيمارستان محل كار بابايي اول رفتيم آزمايشگاه تا ازت آزمايش خون بگيرن تا زمان پذيرش آروم بودي اما وقتي رفتيم تو اتاق و خانم پرستار ...
26 اسفند 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش باز كن پنجره ها را كه نسيم روز ميلاد اقاقي ها را جشن ميگيرد و بهار روي هر شاخه كنار هر برگ شمع روشن كرده ست همه چلچله ها برگشتند و طراوت را فرياد زدند كوچه يكپارچه آواز شده ست و درخت گيلاس هديه جشن اقاقي ها را گل به دامن كرده است باز كن پنجره ها را اي دوست هيچ يادت هست توي تاريكي شبهاي بلند سيلي سرما با تاك چه كرد حاليا معجزه باران را باور كن خاك جان يافته است تو چرا سنگ شدي تو چرا اينهمه دلتنگ شدي باز كن پنجره ها را و بهاران را باور كن...   ...
21 اسفند 1391

بدون عنوان

به نام خداي هستي بخش دختر قشنگم مدتها بود كه فرصت نمي شد چيزي بنويسم و از اين بابت واقعا متاسفم چون طبيعتا خاطره هايي بود كه از ذهنم رفت اما هم كار زياد تو اداره هم فرصت كم توي خونه مانع از اين مي شد كه بتونم به خونه دوم تو دختر نازم سر بزنم  سعي خودم رو ميكنم از اين به بعد زودتر بيام عزيزكم روزاي زمستون تو هم به ياد گرفتن درسهاي پيش دبستاني نوشتن ابتدايي حروف فارسي و اعداد و مثل هميشه بازي هاي قشنگ و بچه گونه ات گذشت  و كم كم داره بوي بهار از راه مي رسه هفته پيش خانم مربيتون ازتون خواست يه دونه عدس يا لوبيا رو سبز كنيد تا مراحل جونه زدن و بالندگيش رو به چشم ببينيد كاري كه براي تو كلي هيجان انگيزه ديدن ايجاد يه زندگي ج...
5 اسفند 1391
1